تکنوازی نی مراسم ترحیم
تکنوازی نی مراسم ترحیم
ساز نی یکی از سازهای اصیل ایرانی میباشد که دارای صدایی معجزه آسا و حزن انگیز میباشد که در مراسم های ترحیم بسیار مورد استفاده قرار میگیرد . تکنوازی نی مراسم ترحیم برای برگزاری مجالس ختم و یادبود میتواند باعث التیام داغ بازماندگان باشد.
تکنوازی نی مراسم ترحیم چگونه است ؟
ساز نی یکی از قدیمی ترین سازهای بشر است که از گیاه نی ساخته شده است و نامش برگرفته از همین گیاه میباشد . از زمان های قدیم از این ساز در مراسم های ترحیم استفاده میشده است و تا به امروز به عنوان اصلی ترین ساز برای اجرای مراسم ترحیم میباشد . تکنوازی ساز نی در مناسبت های مختلفت مراسم یادبود استفاده میشود .
نوازنده ساز نی ، این ساز را در دستگاه های مختلف موسیقی ایران از جمله : شور ، اصفهان و … مینوازد . معروف ترین دستگاهی که در ساز نی برای مراسم ترحیم مورد استفاده قرار میگیرد دستگاه دشتی میباشد که اصولا به نای دشتی غمگین نامیده میشود.
دانلود تکنوازی نی مراسم ترحیم :
برای استفاده شما عزیزان مجموعه هجران با همکاری برترین نوازندگان و اساتید ساز ، به اجرای مراسم ترحیم میپردازد و نمونه هایی از اجرای مراسم ترحیم و تکنوازی نی برای شما آماده شده است .
نمونه تصویری تکنوازی نی مراسم ترحیم :
مداحی مراسم ترحیم با نی :
برای زیباتر شدن اجرای مراسم ترحیم و یادبود میتوانید در کنار مداح یا خواننده گروه موسیقی ترحیم عرفانی از ساز نی نیز استفاده کنید . نمونه اجرای مراسم ترحیم به همراه ساز نی را میتوانید مشاهده کنید .
جهت کسب اطلاعات بیشتر در رابطه با مداحی با نی مراسم ترحیم یا گروه موسیقی ترحیم بر روی لینک زیر کلیک کنید .
رزرو تکنوازی نی مراسم ترحیم :
در مراسم هایی که در بهشت زهرا یا سر مزار انجام میشود به جهت صدای بسیار غم انگیز ساز نی ، از این ساز بسیار استقبال شده است . برای رزرو نوازنده نی و اجرای تکنوازی ساز نی با مشاوران ما در تماس باشید.
ساز نی در اشعار شاعران ایران زمین
در اشعار کهن و عرفانی ایران بسیار از این ساز یاد شده است. کتاب ارزشمند و بزرگ مثنوی مولانا نیز با ابیاتی در وصف نی آغاز میشود.
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند…
در بسیاری دیگر از اشعار شاعران از این ساز یاد شده است. نی بانگی محزون دارد و گویی از دردی بزرگ حکایت میکند. میتوان آن را به گلوی انسان تشبیه کرد که از دردها و رنج های خود حکایت می کند. اشعاری که در وصف ساز نی سروده شده است در این مطلب نیز گردآوری شده است :
نشنواز نی،گفته اش دل خون کند
بشنو از می، عاقلی مجنون کند
تا که نی در خون نگردد نیست نی
می که تا دلخون نگردد نیست می
بشنو از نی د ر حریم خون نشست
بر تن آن عشق خود گلگون نشست
بشکن آن نی را بجز آن شهد نیست
نارفیقان را وفا بر عهد نیست
نی به عشق می خمار از هم شکافت
می به یاری از نی و از جان شتافت
می به نی می گفت : بس ! شکوای خود
ناله بس کن بس کن این آوای خود
سینه را بر تیغ نامردان نهی
یا برای بی خردها، جان دهی
مشنو از نی ، نی حدیث از غصه هاست
بشنو از می کز پی اش اندیشه هاست
نی نوایی از دل واز خون شدن
می به راه و در پی مجنون شدن
نی شکست از غصه، گشتش سر نگون
ساقیا، می در خم و دل در جنون
نی شکست و اشک او چون خون شده
جام من از می ببین افزون شده
نی به می گوید : شکن ؛ از عشق یار
خسته ام از ظلم و جور روزگار
ای بهار آن نی ندارد اختیار
بشنو از می شکوه های بیشمار
ای نی زن کجائی؟
بیا نی بنواز پشت دروازه من
بیا صدای نی ات را بی پیچان درون قلب من
بیا یک سازی بزن با نی ات در کلبه من
که با هرصدائی .ساز نی تورا بشنوم
من با هر صدائی از پشت دروازه ام
وباهرتک زدنی به دروازه ام
انتظار صدای تورا دارم
وتک زدن تورا میخوام.
ای نی زن کجائی؟
دلم اوای نی تورا دارد
بیا نی بنواز در این دنیای ابری واندوه
بیامرا بانی ات بیدار کن از خواب عشق
بیا بانی زدن پاک ات همه غصه هارا از قلبم بیرون کن.
ای نی زن کجائی؟
بیا بانی زدن ات اشکی به مژگانم بچکان.
بیانی بنواز تا همه ان مجنونی تورا نظاره کند
دلهای سنگ همه شیشه شوند.
عشق من وتو از اسمان ببارد
وبرپلک سنگها بنشیند واب شود
تا همه مهربان وصادق شود
نی بنواز برای من بااحساس وغرور وباسازی یک عمر
درخیال روزهای روشنم وشبهای با سکوتم صدائی بیانداز
بیا در پاک تری وبلندترین مقام جهان ایستاده شو
فریاد عشق را با سازی نی ات در اسمانها بی پیچان.
ای نی زن بیا؟
ای نی زن بیا؟
من منتظرم……………….
آی نی زن … نی بزن، در من بدم
تا برآرم نغمه های زیر و بم
تا بیاندازم گره در جان باد
تا بشویم آب را در چاه یاد
تا بگیرم ترس و جان بازی کنم
پیش پای دل، سر اندازی کنم
آی نی زن… آی نی زن … نی بزن
تا که هم تن وارهد، هم پیرهن
تا به آرام آورم آواره را
مادر و لالایی و گهواره را
تا ببافم گیسوی رنگین کمان
تا بیاندازم به پشت آسمان
تا به چشم شب کشم جادوی خواب
تا شوم دالان نور آفتاب
تا که از تندیس خود بیرون شوم
بس کنم تکرار و دیگرگون شوم
تا در آغوش نیستان بوده ام
ناله ای در خویش پنهان بوده ام
تا مرا از نیستان ببریده اند،
در من این جان پریشان دیده اند
چون که نی از هستی خود درگذشت
با دم نی زن تواند جفت گشت
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
قدر داند روزگار وصل خویش
از جدایی ها مرا اندیشه نیست
عشق را جز در جدایی ریشه نیست
در فراق دوست، گستاخ آمدم
ریشه گیر و شاخ در شاخ آمدم
گر چه دشوار آمد این راه فراق
می سپارم با شکوه اشتیاق
از جدا یی �های� ها �هو� می شود
دست های عاشقان رو می شود
حال ما از این جدایی ها نکوست
این سر آشفته ام دلخواه اوست
هسته چون تنهاست، رویا می شود
کی به بالا بُن شکوفا می شود ؟
سینه باید از تپش های فراق
تا بگوید شرح درد اشتیتاق
کی مرا از ظنّ خود گیرد کنار ؟
آن که در عشق آمده دیوانه وار
چون بر آید دست عشق از آستین
هر کسی او می شود، ظنّ هم یقین
آی نی زن با لبم دمساز شو
نی شو و نی زن شو و آواز شو
در نفیرم هر کسی نالیده است
جز صدای عشق را نشنیده است
بشنو این نی چون شکایت می کند
از جداییها حکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من بهر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجُست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده هااَش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مُشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
کوزه ی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پُر دُر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونک گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر وای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانک زنگار از رخش ممتاز نیست